تسکین دردهایم!
سلام خوب من!
دعایت نکنم چه کنم مهربانم!مگر جز دعا برای تو دلخوشی دیگری دارم؟
امشب زیاد نمی توانم بمانم! درد آرام آرام دارد جانم را تسخیر می کند!
قدرت چندانی ندارم که بتوانم برآن غلبه کنم! گاهی آنقدر پیش چشمم تار می شود که فقط اطرافم را شبه اجسام فرا می گیرد!
سرم گیج می رود! گاهی هیچ نمی بینم! خوب که اینجا نیستی و این ناتوانی را نمی بینی! خوب که در این لحظات تلخ یاد تو همراه من است!
می خواهم محکم تر باشم و بر این دردناک ترین لحظه ها غلبه کنم! اما انگاری موری در پس سنگلاخی بزرگ دست و پا می زند و راه به جایی نمی برد!
حس خوبی نیست! اما یاد تو هست و چه چیزی چه ارمغانی چه داشتنی از این بهتر! هزارها درد به جان من در عوض یک لحظه داشتن تو!
دلم می خواهد اینجا حرف بزنم و از این هجوم وحشی درد رها شوم ولی نمی توانم ! بسیار زمان می گذرد تا بتوانم جمله ای بنویسم!
اما دلم می خواهد بنویسم! با تو خیلی از رنجها فراموشم می شود! دلم آرام می گیرد! غصه هایم کم می شود!
می خواهم بمانم تا صبح بر سر همین صفحه! بنشینم لابلای کلمات خودم نگاهت کنم! شاید تسکین بیابد این جان خسته و تن بیمارم!
نمی دانم کی این حرفها را خواهی دید! نمی دانم کی گذرت به خیال من می رسد!
خیال مهربانت را لااقل بگو بیاید! من قول می دهم از هیچ دردی شکایت نکنم!
مراقب خودت باش! سعی کن خوش باشی تا من هم بتوانم تلخی این لحظه ها را از یاد ببرم!
شب خوبی داشته باشی خوب من! راستی نگرانم نشو! همان نقل بادمجان بم است!
خدانگهدارت!