.....
سلام
مهربان من یک نفر اینجا هست که می خواهد من برایت بنویسم و او بخواند
چقدر بغض می کند دلم وقتی طالب لحظه های من جز تویی می شود
اما می خواهم برایش بگویم چرا مدتی است نمی نویسم
وشما مخاطبی که نمی دانم که هستی
نمیدانم در زندگی ات تا به حال عاشق شده ای
عشقی مانند من! که دلت را به پای خواسته ی او قربانی کنی؟
یک روز برایش گفتم که این چاردیواری را ساخته ام که فقط از او بنویسم
تا کلماتم از دورهای دور دلش را آرام کند
که بداند از هزاران فرسنگ دورتر از دور می توانم روی حس داشتنش عاشقی کنم
که بداند جانم به خوشیهایش گره خورده حتی اگر بهایش همان جان باشد
حتی اگر برای خوشی او باید از خودم بگذرم
و این روز ها که نمی نویسم احساس می کنم دلش گرم زندگی شده
آشیانه اش جان گرفته!روزهایش دارد بهاری می شود
و من باید عزیزم را در این مسیر یاری برسانم
و دارم فکر می کنم نکندبغض واژه هایم دلتنگش کند
نکند عاشقی هایم هوایی کنددل مهربانش را
نکند گرمای نگاهم بر حرارت دلش غلبه کند
نکند حتی لحظه ای با فکر کردن به من دلش غصه دار شود
می خواهم یادش برود که دلم چقدر هوایش را دارد
اگر قرار است خواسته ی من دلتنگش کند! بیازاردش!
من نمی خواهم! هیچ نمی خواهم
فقط می خواهم هر جایی هست دلش آرام باشد
غصه نداشته باشد حتی غصه مرا!
می خواهم زندگی اش پر از حس خوب خوشبختی باشد
و خدا می داند که این تنها چیزی است که دلم را آرام می کند
بگذارید گاهی نانوشته برایش عاشقی کنم!