تاوان
سلام عزیز!
روزگار غریبی است!
گاهی دل میخواهد حرف نزنم!گاهی دلم میخواهد حرفهایم را فریاد کنم...
میگویی مظلوم نباش!بهترینم! مظلومیت من در خداحافظی ها نیست
از همان لحظه ای که عشق را تجربه کردم سهم من همین بود!
شاید عاشق شدن گناه کمی نبود!
نمیدانم عشق خوب است تلخ است زجر آور است چگونه است
هر چه هست کمرشکن است شاید هم دل شکن!
در عشق همیشه آنهایی حق دارند که دل نسپرده اند
دل که بسپری حقی برای خودت نمیخواهی دیگران هم یادشان میرود تو هم باید حقی داشته باشی!
چه بگویم! هر چه بود گذشت! وقت رفتن است!
وقت دل کندن از این لحظه ها! گر چه دل که کنده شود تا عمق استخوان آدم ذوب میشود
ولی شرط عاشقی همین است!
گاهی مینشینم و مقایسه میکنم چقدر دلسپردن سر سپردن دارد
چقدر گذشتم از لحظه هایی که نیازش داشتم!
چقدر دلم در این صبوریها شکست! کاش سرم می شکست!
دلم خیلی بیچاره است! گناه دارد! گناه بزرگ عشق تاوان زیاد می خواهد! خرد شدنش تاوان گناهش است!
اینجا تاریک است! و من در این تاریکی خاطرات روشنی را مرور میکنم که جانم را زنده می کند
گاهی هزاربار می کشدم و دوباره زنده ام می کند! این هم یک شیوه زندگیست!
بگذریم! می دانم که امشب نمی بینی این نوشته را! بهتر! راضی ترم!
خوش باشی! مراقب بهترینم باش! شب بخیر!