این خوشیها به تو حرام باشد الهی!
سلام عزیزترینم
حالت خوب است؟ داستان لبهای تو و خنده های شکری چطور؟
از من ولی نپرس مهربانم! یا نه بپرس امشب میخواهم بزرگترین دروغهای عمرم را به تو بگویم!
من انقدر خوبم که خوبی دارد حسادت میکند به حالم!
دلم مدتیست غصه ای نمی فهمد! چشمهایم به طعم اشک میگوید عسل!
دیگر پشت احساسم خم نمی شود! اوقاتم شیرین است!
اصلا کسی به من کاری ندارد همه می گویند با عشقت روزگار بگذران!
دنیایم بی بغض شده بی دلگرفتگی بی دلتنگی............................
روزگارم خیلی خوب است همه دارند به من این زندگی این عشق این با هم بودنهای همیشگی حسادت می کنند!
وای که نمی دانی چقدر خوبم!
پس تو هم خوب باش! نههههه تو خوب نباش! حیف تو که درگیر این خوشیها باشی!
آخر آدم کیف می کند! گاهی از شدت خوشحالی می ترکد! گاهی پیش پای شادی کم می آورد...
تو خوش نباش! این خوشیها سم است! آدم را کباب می کند
جزغاله دلت را می دهد دستت که کیف کنی!
تو مبادا خوش باشی! این خوشیها به تو حرام باشد الهی!
بگذار فقط من خوش باشم خودت گفتی شرط عشق همین است که آدم عزیزش را خوش بخواهد!
می خواهم تو این بار عاشق تر باشی!
فقط به این آدمها بگو زغالش را کمتر کنند این قربانی نسوزد همان برشته اش بهتر می چسبد!
بگو جز تویی برایم نخواهند! من به این انتظارهای از دور دلخوش ترم! بگو به اینها بگو خوب من!
حالیشان کن!چشمهایم دیگر نا ندارند! تو با زبان به اینها بفهمان! بگو این خوشی را از من نگیرند!
دیگر توان نوشتن ندارم! فقط مراقب خودت باش قول بده!