قصه تازه شوق!
سلام عزیزترینم!
حالت چطور است؟
امشب باران می آمد و دل من در اندیشه طراوت حضور تو قند آب میکرد!
امشب باران می آمد هر چند باران چشمهای من خاطرات تو را شستشو میداد!
امشب باران می آمد و دل من آفتاب نگاه تو را آرزو داشت
چقدر خوب است که دیگر تنها نیستم
دلتنگ که میشوم دست مهربانی ات را میگیرم میبرم کنار پنجره دیدار
وهزار قصه تازه خلق میکنم از شوق داشتن تو!
من به بودن تو ایمان دارم همین جا همین گوشه دنج قلبم!
حالا زمین وزمان دست به یکی کنند که نباشی! زهی خیال محال!
ممنونم که بیخبرم نمیگذاری! که راست یا دروغ میدانم خوبی!
مراقب بهترینم باش! شبت بخیر!خدانگهدارت