یک ساعت فارغ از دلتنگی!
سلام عزیزم!
حال مهربانم خوب است؟
چند دقیقه ای است برگشته ام خانه!
گرچه بیمارستان به آدم بیشتر خوش می گذرد!
یک ساعت به کمک مسکن و دارو هم که شده بود روی تخت اورژانس خوابیده بودم!
یک ساعت هم یک ساعت است که آدم از غمکده اش دور باشد
خواب غفلت هم بیشتر این موقع ها به آدم می چسبد!
هنوز هم که هنوز است گیجم! نمی دانم به خاطر داروهاست یا هنوز هم حالم ناجور است!
خودم هم نمی دانم چه شد! فقط چشم باز کردم دیدم روی تخت اورژانس هستم
سرم توی دستم بود و دنیا دور سرم می چرخید هنوز!
تا جایی که یادم می آمد تا خانه آمده بودم! اطرافم هیچ آشنایی نبود!
به هر حال الان خانه ام! سرم ولی خیلی درد می کند!
این را هم نمی دانم که اثر ضربه ایست که خورده یا خودش درد می کند!
هر چه هست خیلی سنگین شده!
همه اینها فدای سرت! نماز که می خواندم از خدا خواستم که خوش باشی!
این درد و غم ها هزار هزارش فدای سر تو! همین که تو خوب و خوش باشی کافیست!
این وضعیت هم می گذرد آخر!
دیگر حال نوشتن ندارم گرچه حرف زیاد دارم!
مراقب عزیزترینم باش! شبت بخیر! خدانگهدارت