خواب عجيبي بود

در مسجد پر از نور سبز بودم و يکهو گوشي ام زنگ زد!

به بيرون از مسجد رفتم و پا نهادم به دنياي مردگان !

همه سفيدپوش و حتي موهايشان هم سفيد !

چندنفر در گودالي روي هم افتاده بودند و چند نفر هم مشغول کارکردن در فضاي بسيار مه آلود و تيره !

و اما من مشغول امورات روزمره ! بدون اينکه در عذاب باشم , فقط چند دانه ميوه به من رسيد , که نميدانم چه بود , خداوندگار مهربان آخر و عاقبت همه مارا ختم بخير کند انشالله . راستي باز هم مثل هميشه زيبا